Friday Feb 21, 2020

قصه‌‌ی ننه گلاب - محمدرضا شمس

یک روز صبح، وقتی ننه‌ گلاب از خواب بیدار شد،‌ دید دنیا خیلی کثیف شده است. چادرش را بست به کمرش و آمد کنار حوض مرمرش. دنیا را برداشت، انداخت توی طشت. یک قالب صابون، یک کمی آب، چنگ و چنگ و چنگ، بشور و بساب. دنیا را شست و تمیز کرد. قشنگ کرد. بعد آن را پهن کرد روی بند رخت تا خشک بشود. اما هنوز کمرش را راست نکرده بود و عرق پیشانی‌اش را پاک نکرده بود که باد آمد و دنیا را برداشت و با خودش برد. ننه‌گلاب دنبال باد دوید و گفت: «ای باد، بالت طلا! دنیا را بده.» //ketabak.org/2e6xu

Comments (0)

To leave or reply to comments, please download free Podbean or

No Comments

Copyright 2025 All Rights Reserved

Podcast Powered By Podbean

Version: 20241125