Saturday Aug 28, 2021

داستان توله ترسیده

آلبرت چشم‌های بزرگ قهوه‌ای‌رنگش رو بست و در حالی که مادرش آروم لالایی می‌خوند، به خواب رفت.

«غرررر! غرررر! غرررر!»

آلبرت چشم‌هاش رو باز کرد و هق و هق، شروع کرد به گریه. مادر هم از این صدا خوشش نیومده بود. آلبرت با شکایت گفت: «من می‌ترسم مامان!»


داستان توله ترسیده


//ketabak.org/bj03a

Comment (0)

No comments yet. Be the first to say something!

Copyright 2025 All Rights Reserved

Podcast Powered By Podbean

Version: 20241125